خاطره نشکستن استکان و شکستن نعلبکی
نه ساله بودم و کلاس سوم ابتدایی. ظهر شده بود و آماده می شدم که بروم دبستان فردوسی که دو کوچه آنسوی خانه مان بود. از ننه ام استکان و نعلبکی خواستم که چای بخورم و به مدرسه بروم. مادرم ابتدا نعلبکی را به من داد. سپس یک استکان پیدا کرد و به من داد ولی حین گرفتن از دستم افتاد. از ترسم نعلبکی را هم پشت سر استکان به زمین انداختم و پا به فرار گذاشتم. نیم ساعتی گذشت و بچه های کوچه راهی مدرسه شدند. آرام به خانه آمدم تا یواشکی کیفم را برداشته و دوباره فرار کنم ولی ننه ام را دیدم که با دیدن من خندید. خیلی تعجب کردم که چه سبب است این خنده را؟ ننه ام گفت: استکانی که اول افتاد نشکست ولی نعلبکی که بعداً انداختی شکست! متوجه شدم ای بسا هنوز شکست نخورده باشم و فرصت جبران باشد ولی ناامید شده باشم. ای بسا در دقیقه آخر تلف شده یک گل بزنم ولی ناامیدی باعث می شود بازی را تمام شده بدانم.
سلام و درود به روان مورچه هایی که هنوز در حسرت دیدار مکرر و پی در پی همنوعش ناامید میشود چون در حال غرق شدن هیچگونه دنیایی برای زیستن در تصورش نیست . این امید است که به انسان زندگی می بخشد