نه ساله بودم و کلاس سوم ابتدایی. ظهر شده بود و آماده می شدم که بروم دبستان فردوسی که دو کوچه آنسوی خانه مان بود. از ننه ام استکان و نعلبکی خواستم که چای بخورم و به مدرسه بروم. مادرم ابتدا نعلبکی را به من داد. سپس یک استکان پیدا کرد و به من داد … ادامه مطلب